برای فاطمه عزیزم
سال نحس ۸۵ُ ُ سالی که من دکتری قبول شدم
سالی که باباوک رفت و بعدش هم تو رفتی
سالی که من تنها در اتاقک پشت نگهبانی برای سلامتیت دعا می کردم و اشک می ریختم
سالی که تو دایی جون ماها رو تنها گذاشتی و رفتی
هنوز صدای خندهات تو گوشمه
هنوز گرمی دستات وقتی که بچه ات می شدم و تو سرمو می شستی رو احساس می کنم
هنوز نگاه معصومت جلو چشامه
هنوزهم دلم برات تنگ میشه
می دونی که خواهرت به دنیا اومده و زندگی همچنان ادامه داره
ولی دایی جون تو چیز دیگه ای بودی
تو معصوم تر از یک دختر بچه کوچیک بودی
تو یک فرشته بودی
تو عین نجابت بودی
تو اومده بودی دل ماها رو بلرزونی و بری
تو مال اینجا نبودی
آخ که چه قدر دلم برات تنگه
دایی جون مدتهاست که مثل سگ دارم می دوم
برای هیچ و پوچ برای تشریفات مزخرف عروسی و هزارتا رسم ورسوم و کوفت و زهر مار دیگه
دایی جون دیدی آخرش اسیر این شهر درندشت آدم کش شدم
دایی جون دیدی چه طوری غریب و بی کس شدم
دایی جون دیدی که چه طور تنها شدم
دایی جون بعضی وقتا که خیلی دلم تنگ میشه فقط تو می مونی برام که برات بنویسم
دایی جون خوش به حالت که زود رفتی
مواظب خودت باش اونجاها زیاد سرسره بازی نکنی عزیزم
سلام
بعد از مدتها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم
یعنی با خودم آشتی کنم
در حقیقت بعد از وقایع اخیر در این کنج عزلت خودم بخزم و تنهایی درونم با این کلمات مجازی برا این صفحه نورانی خالی کنم
چون یه این ماههای اخیر نگاه می کنم از خودم شرمم میشود
از وعده هایی که به دلم داده بودم و تصمیم هایی که حتی سر از نطفه خاموشی خود بیرون نیاوردند
دلم تنگ شده برای یک رمان برای یک کوه و یک گندمزار زرد در این تیرماه
دلم برای خودم تنگ شده
می بینم که اگر وا بدهم همه زندگیم دویدن میشود و دویدن برای هیچ هدف عالیی
آنچه که در این ماههای اخیر یافته ام این بود که بیش از آنچه که فکر می کردم نسبت به وقایع پیرامونم حساس هستم
می بینم که همه راحت خود را در این زندگی فریب می دهند و دیگران را
اما من
هیچکدام را نمی توانم
چه کنم
نه می توانم کلاس بگذارم
نه می توانم جلوی دیگران پر ابهت باشم
نه می توانم
و هزاران نه می توانم
واقعا دلم برای یک آبیی فیروزه ای کم رنگ تنگ شده
در این هیاهوی تیرگی ها
من دلم برای روشنایی تنگ شده
من دیدم وقایعی که سالها منتظرش می مانم چه آسان از جلوس چشمان ما رد می شود
و چه آرزوهایی که بر دل باقی نمی ماند
از این که برادرم مدتهاست نخندیده دلم گرفته
و بیشتر دلم از این که سرنوشت چگونه با آدم بازی می کند
چگونه پدر و مادری بچه ایی را که با خون دل بزرگ کرده اند به دست خود اینگونه سخت به ورطه هلاکت می اندازند
چگونه جایی که عشق باید حاکم باشد و محبت دسیسه های زنانه و سیاست ورزی های نابخردانه و به به ظاهر دلسوزانه به ناگاه مسیر زندگی را به هم می زند و این گونه بی گناهی
را در آشوب فرو می بردپ
من دیدم تلخی زمانه را
چه کنم که نمی توان غم سرنوشت را نخورد
چه کنم که نمی توانم بی درد باشم
چه کنم که حرفهای درونم از جنسی نیست که مگان به راحتی بفهمند
چه کنم با این درد
چه کنم
خوب میشه طور دیگه ای هم دید
من تقریبا نزدیک ده ساله که میام اینجا (تهرون) به قول مادرم : هنوز بچم گل درس بنده؛
تو این سالهای اخیر اومدن و رفتن برام خیلی راحت بود
ولی این آخری جدا شدن از مادرم خیلی سخت بود. نمی دونم چرا
حس کردم مادرم دیگه داره پیر میشه . . . . . . .
با خودم دارم کلنجار میرم که تو این ده سال چی به دست آوردم به بهای چی؟
چیزی که نقدا دارم دوتا مدرکه که تو جامعه امروز ما ملاک هیچی نیست و ذاتا برا آدم هیچی رو ایجاد نمی کنه
اما چیزایی که از دست دادم . . . . . .