دایی جون

برای فاطمه عزیزم


سال نحس ۸۵ُ ُ سالی که من دکتری قبول شدم

سالی که باباوک رفت و بعدش هم تو رفتی

سالی که من تنها در اتاقک پشت نگهبانی برای سلامتیت دعا می کردم و اشک می ریختم

سالی که تو دایی جون ماها رو تنها گذاشتی و رفتی

هنوز صدای خندهات تو گوشمه

هنوز گرمی دستات وقتی که بچه ات می شدم و تو سرمو می شستی رو احساس می کنم

هنوز نگاه معصومت جلو چشامه

هنوزهم دلم برات تنگ میشه

می دونی که خواهرت به دنیا اومده و زندگی همچنان ادامه داره

ولی دایی جون تو چیز دیگه ای بودی

تو معصوم تر از یک دختر بچه کوچیک بودی

تو یک فرشته بودی

تو عین نجابت بودی

تو اومده بودی دل ماها رو بلرزونی و بری

تو مال اینجا نبودی

آخ که چه قدر دلم برات تنگه

دایی جون مدتهاست که مثل سگ دارم می دوم

برای هیچ و پوچ برای تشریفات مزخرف عروسی و هزارتا رسم ورسوم و کوفت و زهر مار دیگه

دایی جون دیدی آخرش اسیر این شهر درندشت آدم کش شدم

دایی جون دیدی چه طوری غریب و بی کس شدم

دایی جون دیدی که چه طور تنها شدم

دایی جون بعضی وقتا که خیلی دلم تنگ میشه فقط تو می مونی برام که برات بنویسم

دایی جون خوش به حالت که زود رفتی

مواظب خودت باش اونجاها زیاد سرسره بازی نکنی عزیزم


نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی ربیعی دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.ghalamdoon.com

نمی خوای چیز جدیدی بنویسی؟
اگه خواستی می تونی تو قلمدون هم بنویسی
بیا سر بزن
http://www.ghalamdoon.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد